ابيات و امثال تازی در سندباد نامه (2)
ابيات و امثال تازی در سندباد نامه (2)
از آن چندان نعيم اين جهانى
كه ماند از آل ساسان و آل سامان,
ثناى رودكى, مانده است و مدحت
نواى بار بد مانده است و دستان
شاعرى ديگر نيز گفته است12:
بسا كاخا كه محمودش بنا كرد
كه از رفعت, همى بامَه, مِرا كرد
نَبينى زان همه, يك خشت بر پاى
مديح عنصرى, ماندست بر جاى
ص32: خُذ ما صَفا لك فَالحَياةُ غُرور
وَالدَّهرُ يُعدِلُ تارَةً وَيجورُ
لا تَعتَبِنَّ عَلَى الزَّمانِ فَاِنَّهُ
فَلَك عَلي قُطبِ اللَّجاج يدورُ
اَبَداً يولِّدُ تَرحَةً مِن فَرحَةٍ
وَ يصُبُّ غَمّاً مُنتَهاهُ سُرورُ
از براى خود آنچه را برگزين كه پاك است; چه زندگى فريبكار است و روزگار, گاه دادگر است و گاه ستم مى كند. زمانه را ملامت مكن! زيرا, آن چرخى است كه بر قطبِ (يا: محورِ) ستيهندگى مى گردد.
(روزگار) هميشه, اندوه و درد را, از شادى مى آفريند و درد و غمى (بر تو) مى ريزد كه پايانش شادمانى است.
ظاهراً, صدرِ مصراع اوّل برگرفته از حديث معروفِ: (خُذ مِنَ الدَّهرِ ما صَفا وَمِنَ العيشِ ما كَفي…) است. در (محاضرات الادباء) ج1, ص321, و (عيون الاخبار, ج3, ص109, ابياتى از (ديك الجنّ) و (ابن اَبى حازم) منقول است كه خصوصاً به حديث مَروى ناظر است….
(سعدى) هم گفته است13:
به يك خرده مَپسند بر وى جفا
بزرگان بگفتند: (خُذ ماصَفا)
ص34: مَن يَزرَعِ الشَّوكَ لَم يَحُصد بِهِ العِنَبا: هركه خار, كارَد; انگور نَدرَوَد.
در اين مصراع معروف (صالح بن عبد القدّوس), در بعض مآخذ و منابع, به جاى (لَم يَحُصد), (لا يَحُصد) آمده است كه هر دو, رساننده يك مفهوم است.
ص34: وَلَرُبَّ شَهوَةِ ساعةٍ اَورَثَت حُزناً طَويلاً; چه بسا هوسى زودگذر و كوتاه كه اندوهى طولانى را باعث شود.
در متن (سِندبادنامه) به صورت نثر, طبع شده است. در برخى از منابع, حديث به شمار آمده است. امّا در ديوان (اَبى العَتاهِيَه)14 به صورت بيتى كامل, ضبط گرديده است:
وَلَرُبَّ شَهوَةِ ساعَةٍ قَد
اَورَثَت حُزناً طَوِيلاً
ص36: ما لَذَّة المَرءِ فى الحَيوةِ وان
عاشَ طَويلاً فَالموتُ لاحِقُها
مَن لَم يَمُت عَبطَةً يَمُت هَرَماً
لَلِمَوتُ كَأس وَالمَرءُ ذائقُها
يعنى: مرد را لذّتى از زندگانى نيست; چه, مرگ او را درمى يابد; اگرچه بسيار زِيَد.
آن كس كه به هنگام جوانى و تندرستى نميرد; در پيرى و فرسودگى مى ميرد. مرگ را جامى است كه مرد, نوشنده آن است.
ص37: بِالبُعدِ يُعرَفُ قيمَةُ التَّقريب: در دورى و جدايى, ارزش نزديكى شناخته مى شود.
ص39: اَلمَوتُ آتٍ وَالنُّفُوُس نَفائس
وَالمُستَغِرُّ بِما لَدَيه الاَحمقُ:
مرگ آمدنى است و جانها گرانبها هستند. مَردى كم خرد است كه به آنچه (از دنيا) در نزد اوست, به غفلت افتد.
ص44: فَما عَلَى التِّبرِ عار
فى النّارِ حين يُقَلَّبُ
اين بيت كه در (مقامات حريرى ـ آخر مقامه دوم) نيز منقول است, به دست مترجمى ناشناخته چنين به فارسى برگردانيده شده است: (كه نيست بر زرِّكانى ننگى در آتش, چو آن را بگردانند.)15
ص58: اَلبَحرُ لاجارَ لَهُ وَالسُّلطانُ لاصديقَ لَهُ; دريا را همسايه اى و فرمانروا را دوستى نيست.
ص63: خلاف الوَعدِ كَشَجرةِ الخلافِ لَهُ رُواء خُضرَة وَطَراوَة ونضرَة وَمالَهُ زَهَر وَلاثَمَر
به دروغ وعده دهنده, همانند درختِ بيد است; او را سيرابى و سرسبزى و خرّمى و تازه رويى است; امّا شكوفه و بَر, نيست.
ص67: اِيّاكُم وَالمُلوكَ فَاِنَّهُم يَستَعظِمونَ رَدّ الجوابَ وَيَستَحقِرونَ ضَرب الرّقاب
از فرمانروايان به دور باشيد! چه, آنها پاسخ گويى را (گناه) بزرگ مى شمرند و زدن بندگان را كوچك مى دانند.
ص68: فَلَولا رَجاءُ الوَصلِ ما عِشتُ سا عَةً
وَلَولا مَكانُ الطَّيفِ لَم أتَهَجَّعِ
اگر, اميدِ وصال نمى بود; من ساعتى نمى زيستم و اگر خيال نمى بود; در شب نمى خفتم.
ص71: اِذا رأيتَ نُيوبَ الليثِ بارِزَةً
فَلا تَظُنَّنّ أن الليثَ مُبتَسِمُ:
چون ببينى كه دندان هاى شير, نمايان شده است; گمان مبر كه شير, خنده بر لب دارد.
اسدى طوسى نيز در گرشاسب نامه گفته است16
نبايد شد از خنده شَه دلير
نه خنده است دندان نمودن ز شير
در (تاريخ بناكَتى) اين بيت ديده مى شود17:
چون شيرِ ژيان, به تو نُمايد دندان
زنهار! گمان مبر كه هست او خندان
ص71: ذُوالجَهلِ يَفعَلُ ما ذُوالعَقلِ يفعله (يا: فاعِلُهُ)
فى النّائباتِ وَلكن بَعدَ مَا افتَضَحا
نادان, در حوادثى كه نازل مى گردد (يا: سختى ها), همان كارى را مى كند كه خداوند خرد مى كند; وليكن بعد از آن كه رسوا گشته باشد.
ص72: نَحنُ الزَّمانُ مَن رَفَعناهُ ارتَفَع وَمَن وَضَعناهُ اتَّضَع
ترجمه اين جمله مأثوره, در متن آمده است; ولى ياد كردنى است كه (ثَعالبى) در (اَلتمثيل و المُحاضره)18 آن را با تقديم و تأخير ضبط كرده است.
ص73: اِذا غامرتَ فى شرَفٍ مرومٍ
فَلا تَقنَع بِما دون النِّجومِ
فَطَعمُ الموت فى امرٍ حَقيرٍ
كَطَعمِ الموت فى امرٍ عَظيمِ
معنى اين دو بيتِ (مُتَنبيّ) كه در برخى از كتب قديم ما ـ با اختلاف در الفاظ ـ آمده است; به تقريب چنين است: آنگاه كه انجام كارى را خواستى, به پايين تر از ستارگان, خرسند و قانع مباش!
زيرا مزه مرگ در كارى خُرد و حقير, همانندِ مَزه آن, در كارى بزرگ است.
ص74: سَكَتَ ألفاً وَنَطَقَ خلفاً; هزاران بار ساكت بود و آنگاه كه به سخن گفتن درآمد; سخنان ناروا و بى مايه گفت.
ص74: وَالحُبُّ ما مَنَعَ الكَلامَ الألسُنا : معنى اين مَثَل سائر كه در اصل, مصراعى است (متنبّى) چنين مى شود: دوستى (يا: عشق راستين) آن است كه زبان عاشقان ا, از سخن گفتن باز دارد.
ص74: اَلدّولَةُ إتّفاقات حَسَنة; نيكبختى, پيشامدهاى خوش باشد.
ص77: مَن لَم يُؤدِّبهُ والداهُ
أدَّبَهُ الليلُ وَالنَّهارُ
كسى را كه پدر و مادر نتوانند فَرهيخته كنند; روزگار, وى را ادب مى آموزد.
ابن يمين گويد:
هركه را اُمّ و اب ادب نكند
گردش روز و شب ادب كندى
ص85: سَوف تَرى اِذا انجلى الغُبارُ
أفَرَس تحتكَ أم حِمارُ:
هنگامى كه گرد و غبار فرو نشيند; خواهى ديد كه اسبى به زير رانِ خود دارى يا بر خَرى نشسته اى. در رساله (عينيّه) از مجموعه آثار فارسى احمد غزّالى ترجمه منظوم زير مندرج است19
چون بنشيند غبار, شك برخيزد
كاسب است به زير رانت يا لاشه خرى
ص87: ففى فُؤاد المُحِبِّ نارُ هَوى
اَحَرُّ نار الجَحيم اَبرَدُها:
در دل دوستدار, آتش عشقى است كه سرد شده آن, از آتشِ دوزخ, سوزنده تر است. سعدى گويد:20
آتشكده ست باطن سعدى ز سوز عشق
سوزى كه در دل است, در اشعار بنگريد
ص88: العَيرُ يضرطُ وَالمكواةُ فى النّارِ: خر, تيز مى دهد; در حالى كه آلت داغ كردن بر روى آتش است.
ص88: يا راقِدَ اللّيلِ مَسروراً بِاَوّلهِ
اِنَّ الحَوادثَ قَد يُطرِقنَ اَسحارا
اى كسى كه در اوّلِ شب, شادمان خوابيده اى; آگاه باش! همانا كه حادثه ها, در سحرگاهان, روى مى دهد.
ص90: سَتبدى لَكَ الاَيّامُ ماكُنتَ جاهلا
وَيأتيك بِالأخبار مَن لَم تُزَوّدِ
بزودى, روزگار, آنچه را براى تو آشكار مى كند كه نمى دانى و كسى خبرها را براى تو مى آورد (كه براى خبر آوردن) تو, به او توشه اى نداده باشى.
ص91: مَن اَكَلَ القَلايا صَبَرَ عَلى البَلايا: آن كس كه گوشت هاى بِرشته سنگين و ناگوار را خورَد; بايد بر سختى هايش شكيبا باشد.
ص94: دَع ذكرهنّ فَما لهنّ وَفاءُ
ريحُ الصّبا وَعهودُهنّ سَواءُ:
فرو نِه يادِ آنها را, چه آنان را وفايى نيست. باد صبا و پيمان هاى آنها (در ناپايدارى) همانند است. بيت منسوب است به عليّ بن ابى طالب(علیه السّلام) و در شرحى خطّى بر ديوان آن بزرگوار (يا ديوان منسوب بدان حضرت) اين بيت فارسى ديده مى شود:
(بمان ذكر زنانِ بى وفا را
كه عهد جمله, چون باد صبا شد)
ص95: اَلنّساءُ حَبائلُ الشّيطان; زنان, دام هاى ديوند.
ص98: كَأنَّ نُجومُ اللّيلِ خافَت مَغارةً
فَمَدَّت عليها مِن عَجاجَتِهِ حُجبا21
گوئيا ستارگان شبِ ديرنده, از بيمِ آن غارت شوند; بر روى خود پرده اى از غبار كشيدند.
ص101: فَيالَيتَ ما بَينى وَبَينَ اَحِبَّتى
مِن البُعدِ ما بَيّنى وَبَين المَصائب
اى كاشكى ميان من و دوستان من, همان اندازه, دورى بود كه ميان من و بلاهاست.
ص104: اَصَبتَ فَالزَم وَوَجَدَت فَاغنَم; رسيدى لازم دار و يافتى, غنيمت شمار!
ص106: رَقَّ الزُّجاج و رقّتِ الخَمرُ
فَتَشابَها فَتشاكل الاَمرُ
فَكَأنَّها خَمر ولا قَدَحُ
وَكَانَّها قدحَ ولا خَمرُ
جام و باده, هر دو لطيف و همانند شدند; پس امر مشتبه گرديد,
آنگونه كه پندارى, شراب هست و قدح نيست, يا اينكه گمان كنى كه قدح هست, ولى شراب نيست. مضمون اين دو بيت مشهور (صاحب بن عبّاد) را در آثارِ خامه شاعران فارسى گوى نيز توان ديد, (كوكبى مَروزى گويد22:
قدح و باده, هر دو از صَفوت
همچو ماه دو هفته داد اثر
يا قدح, بى مى است, يا ميِ ناب
بى قدح در هوا, شگفت نگر!
(كسايى مروزى گفته است23:
وان صافيى كه چون به كفِ دست بَرنهى
كف از قدح ندانى, نى از قَدَح نَبيد
(غضايرى رازى) مى گويد24:
باده به من داد و از لطافت گفتم
جام به من داده و ليك باده نداده است
(فخرالدين ابراهيم عراقى) چنين گفته25:
از صفاى مى و لطافت جام
درهم آميخت رنگ جام و مرام
همه جام است و نيست گويى مى
يا مدام است و نيست گويى جام
استاد سخنوران فارسى گوى ـ سعدى ـ هم سروده است26:
در آبگينه اش آبى كه گر قياس كنى
ندانى, آب كدام است و آبگينه كدام
ص112: شاوِروهنَّ وَ خالِفوهنَّ; با زنان مشورت كن امّا خلافِ گفته آنان عمل نماى!
ص115: خَيرُ الطُّيور على القُصورِ وَ شَرُّها
يَأوِى الخَرابَ وَيَسكُنُ النّاؤُسا
بهترين پرندگان, آنها هستند كه بر كاخ ها نشينند و بدترينشان, آنها كه, به ويرانه ها پناه مى برند و در گورستان گَبران ساكن شوند.
ص120: شَقائقُ يَحمِلنَ النَّدى فَكَاَنَّها
دُمُوعُ التَّصابى فى خُدُودِ الخَرائدِ
گل هاى شقايق است كه قطره هاى باران و شبنم بر آنها مى نشيند و آن قطره ها, مانند قطره هاى اشك دوران جوانى و عاشقى است كه بر گونه هاى زنان شرمگين مى نشيند.
ص125: وَ اُلقى حبلى على غاربى
وَأسلُك مسلَك مَن قد مَرَج
فَان لامنى القَومُ قُلتُ اعذِروا
فَلَيس على اعرجٍ مِن حَرَج
گزارنده ناشناخته (مقامات حريرى), دو بيت را اينگونه به فارسى برگردانده است:27
(و مى افگنم رشته خود را بر كوهان خود و بروم راه آنكه خود را به چرا گذاشت.
اگر ملامت كند مرا گروه, گويم: معذور داريد كه نيست بر لَنگ, هيچ ننگى).
ص125: لَيس الخبر كَالعَيان; شنيدن كى بود مانند ديدن!
ص132:اِذا صحّ [نِلتُ] مِنك الوُدُّ فَالمالُ هَيِّن
وَكُلَّ الَّذى فوقَ التُّراب تُرابُ
شعر در ديوان متنبّى28 با (اذا نِلتُ) شروع مى شود كه اصحّ مى نمايد:
چون دوستى تو را, به دست بياورم; آنگاه مال و توانگرى, سست و ناچيز است و هرچه كه بر روى اين خاك است, خاك است. يا:
هرگاه دوستى تو به دست آيد, مال خوارمايه گردد و هرچه بر روى خاك است, چون خاك بى ارزش شود. افزودنى است كه محشى (تاريخ وصّاف)29 شعر را, از آنِ (ابو فراس الحَمدانى) دانسته است.
ص134: يا اَعدَلَ النّاس الاّ فى مُعامَلَتى
فيك الخِصامُ وَ انتَ الخَصمُ وَالحَكَمُ
اى دادگرترين مردمان جز در معامله با من. دعوى من, در باب توست, چه هم تويى خصم و هم تويى داور.
ص135: فَتَبَسَّم النيروزُ يُوقِظُ بِالنَّدى
وَردَ الرّياض مِن النُّعاس الفاتِر
وَ كَأنَّما ينهلُّ عن قطر الحَيا
فيها صِغارُ اللؤلؤ المُتَناثرِ
نوروز, هنگامى كه گل هاى سرخ باغ را با باران خود, از خواب سبك, بيدار مى سازد, لبخند مى زند. گويا, قطره هاى باران كه بر روى آنها مى ريزد, دانه هاى مرواريد خُرد پراكنده است.
ص135:فَكَانَّما قَد دُبّحت اَكنافُها
بسبائبٍ مِن كلِّ وشيٍ فاخر
گوئيا, پيرامون آن باغ, با كتان هايى نازك, از جنس جامه هاى نگار كرده گرانبها, آراسته شده است.
ص140: وَالفُرَص تَمُرُّ مَرَّ السّحابِ; فرصت ها. همانند گذشتن ابرها (به سرعت) مى گذرند.
ص145: فَاِنَّ الجُرحَ يَنفِرُ بَعدَ حينٍ
اذا كانَ البِناءُ عَلى فساد
بى گمان, زخم, پس از چندى, ورم مى كند;اگر, اساس درمان, بر تباهى باشد.
ص149: رَمانِى الدَّهرُ بِالارزاء حَتّى
فُؤادى فى غِشاء مِن نِبالِ
فَصِرتُ اذا اَصابَتنى سِهامُ
تَكَسَّرَت النِّصالُ على النِّصالِ
روزگار, براى پشت باز نهادَنَم, به من تير انداخت; تا آنجا كه قلب من, در پرده اى از تيرها (ى حوادث) پوشيده شد. بر اثر اصابت تيرها, چنان شده ام كه اگر تيرى به بدنم بخورد; نوكِ تيزِ آن نيز, به پيكان تيرهاى پيشين مى خورد و مى شكند.
ص152: اَلوَلدُ مَبخلة مَجبنَة مَحزَنة; فرزند (سببِ) بخيلى, بد دلى و اندوه است.
ص153: اَلظُّلمُ نار فَلا تُحقِر صَغيرَتَه
فَرُبَّ جَذوَةِ نارٍ اَحرَقَت بَلَداً
ستم, همانند آتش است. پس, مقدار كمى را هم از آن, كوچك و خوار مشمار! چه بسا, پاره اى از آتش كه شهرى را بسوزاند.
ص154: (و نيز ص264): التَّأنّى مِنَ اللهِ وَالعَجَلَةُ مِن الشّيطانِ
ناصرخسرو گويد:30
بر بد مشتاب, اَزيرا شتاب
بر بدى, از سيرت اهريمن است
ص155: خَلالَكِ الجَوُّ فَبِيضى وَاصفِرى:
بايد افزوده شود كه: اين مصراع كه به صورت (مثل سائر) درآمده است, از بيتى است از طَرَفَة بن العبد كه مصراع اوّل آن چنين است:
يا لَكِ مِن قُبرَةٍ بِمَعمَر31
ص165:اَلجُوعُ يُرضِى الاُسُودَ بِالجِيَفِ; گرسنگى, شيران را به خوردنِ مردار, راضى مى كند. از اشعار بسيار معروف (متنبّى), شاعر تازى زبان شيعى مذهب است كه به صورت (مثَل سائر) درآمده است و مصراع ماقبل آن, چنين است: غَيرَ اختيارٍ قَبِلتُ بِرَّكَ بى32
ص165: وكادَ الفَقرُ اَن يَكونَ كُفراً; تنگدستى به ناسپاسى منجر مى شود.
پي نوشت ها :
11. لباب الالباب, محمّد عوفى, چاپ سعيد نفيسى, ج1, ص13 و مابعد; چهار مقاله, نظامى عروضى سمرقندى, طبع دكتر معين, ص44.
12. چهار مقاله, طبع معين, ص46.
13. بوستان, چاپ فروغى, ص203.
14. چاپ بيروت, مطبعة الكاثوليكيّه, 1888م, ص218 .
15. برگرفته از ترجمه ديرينه سال (مقامات حريرى) است به فارسى, نسخه نور عثمانيّه, به شماره 4264, مورّخ 686هـ.ق., ورق11; از جمله نسخه هاى خطّى با اعتبارى است كه مرحوم مجتبى مينوى يافته و شناسانده و فيلم و عكسى از آن تهيّه كرده است و در دو چاپى كه از ترجمه مقامات, در طهران شده, از آن استفاده گرديده.
16. طبع حبيب يغمايى, ص68.
17. چاپ دكتر جعفر شعار, طهران, 1348ش, ص137.
18. طبع قاهره, 1961م, ص133.
19. چاپ احمد مجاهد, از سلسله انتشارات دانشگاه طهران, 1370ش, ص215 .
20. غزليّات, چاپ فروغى, ص157.
21. متن مطابق است با: شرح ديوان المتنبّى, وَضَعَهُ عبدالرّحمن البرقوقى, الجزء الاوّل, ص195.
22. لباب الالباب, طبع سعيد نفيسى, طهران, 1335ش, ص297.
23. تاريخ ادبيّات د ايران, دكتر صفا, ج1, ص447 و لباب الالباب, چاپ نفيسى, ص271.
24. تاريخ ادبيّات, فروغى, ص211.
25. ديوان, چاپ دوم نفيسى, ص375.
26. غزليّات, طبع فروغى, ص196.
27. نسخه خطى مورّخ 684هـ.ق., در كتابخانه نور عثمانيّه, به شماره 4264, ورق14.
28. عبدالرّحمن البرقوقى, مصر, 1938م., ج1, ص327.
29. طبع هند, 1333ق, ص213.
30. ديوان, به تصحيح مينوى ـ محقق, چاپ دانشگاه طهران, ص75.
31. ديوان, تحقيق كرم البستانى, بيروت, 1380هـ., 1961م, ص46.
32. شرح ديوان المتنبّى, عبدالرّحمن البرقوقى, 1938م, المجلّد الثانى, صحيفه23.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}